روایت چند رسانه ای

پایگاه اطلاع رسانی استاد حاج حسین ناظری

روایت چند رسانه ای

پایگاه اطلاع رسانی استاد حاج حسین ناظری

روایت چند رسانه ای

ناگفته های مسافر جامانده آسمان!
از روزهایی که شاهراه آسمان باز بود!.....
وآن روزها دروازه شهادت داشتیم و حالا معبری تنگ!
برای شهید شدن هنوز هم فرصت هست ، دل را باید صاف کرد!بسم الله .........
تلفن همراه راوی :09151342012

بایگانی
پیوندها

۸ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

روزی که بی بی پیغام دادند :زمین گلزار شهدا را وسیع تر بگیرید.

یکی از برادران پاسدار بازنشسته فردوس نقل می کند زمانی که می خواستیم برای احداث گلزار شهدای فردوس زمینی در شرق قبرستان بهشت اکبر(محل فعلی گلزار شهدا ) تسطیح کنیم به اتفاق شهید هادی دادرس جوان مشغول تسطیح زمین مورد نظر بودیم درحالی که کسی هنوز از ماجرا خبر نداشت که ما داریم چه می کنیم !

قرار بود زمین محدودی برای گلزار شهدا قرار دهیم .نیم ساعتی که کار کردیم پیرمرد موتور سواری از اهالی اسلامیه آمدند و گفتند گلزار شهدا را وسیع بگیرید!

گفتیم شما از کجا می دانید که .......؟!

گفت : دیشب بی بی فاطمه زهرا (س) به خواب همسرم آمدند و گفتند سفارش کنید زمنین گلزار شهدا را وسیع بگیرند !

السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س )



ساعت 3بعداز ظهر روز دوم دیماه 1365

آخرین توجیهات کالک عملیات کربلای 4برای دیدبانان ادوات لشکر 21 امام رضا(ع)

مقر تاکتیکی ادوات لشکر - خرمشهر

نفرات عکس از سمت راست :برادر طاهران پور-شهید محسن امیر کانیان (که در عملیات نصر8آسمانی شد)-محمدحسین ناظری -برادر شعبانی 

یادباد آنروزگاران یاد باد!



این عکس چند ماه قبل در فتوبلاگ نمای ملکوت ۱دراین آدرس http://malakoot1.photoblog.ir/برای اولین بار در فضای مجازی منتشر شد و این هم نوشته آقای سید محمد انجوی نژاد مدیر کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز و نویسنده کتاب حماسه یاسین در مورد این عکس :

اوایل آذر ماه 65 بود
از اموزشی غواصی گردان یاسین اومده بودیم اهواز برای مرخصی یه روزه .
رفتیم تو شهر برا تلفن و خرید و اینا
با علی شیبانی بودیم و حسن دیزجی و ناصر ازادفر
سه تاشون شهید شدن

برگشتیم قرار گاه که بریم برای خرمشهر ادامه اموزش
تو قرارگاه شهید وزین وارد اردوگاه که شدیم هیچکی هنوز نیومده بود
فقط دیدیم علی محمد زاده زود اومده و تنهایی وسط اسایشگاه روی موکتا خوابه خوابه

شیطنتمون گل کرد . ناصر ازادفر خطش خوب بود . رفتیم یه تیکه مقوا برداشتیم و نوشتیم شهید محمد زاده و همونجور که خواب بود بستیم به دکمه پیرهنش
بعدم من یه عکس حجله ای گرفتم
بعد یواشکی مقوا رو برداشتیم و خیلی طبیعی بیدارش کردیم

گفتم دفعه دیگه که اومدیم عکسو میدیم ظاهر کنن می ریم فردوس خونشون اذیتش می کنیم .....................

ده روز بعد وسط اموزش علی تو گردابای کارون گیر کرد و رفت زیر اب
هر چی دنبالش گشتیم نبود

بعد چن دقیقه دیدیم اومد روی اب یه لبخند زد و دستی برای ما تکون داد و رفت
دو روز بعد جنازه اش رو که به پل مارد گیر کرده بود پیدا کردیم و عکسه برامون شد حسرت ..................

نمی دونستم عکسا رو کجا ظاهر کردن و کی و اصلا ظاهر شده یا نه
با توجه بشهادتش که اولین شهید گردان یاسین بود دیگه دنبالشم نبودم
تا الان که یهوووو اینجا دیدم

شدیدا شوکه ااااااااااااااااااااااااا ااااااام

منبع: وبلاگ شخصی سید محمد انجوی نژاد مدیر کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز و نویسنده کتاب حماسه یاسین

اینم لینک مطلب:

http://seyyedanjavi.persianblog.ir



شهید علیرضا عربی خطاب به مقام معظم رهبری : حاضرم عصب دستم را به شما هدیه کنم

درششم تیرماه 1360 مقام معظم رهبری که آن موقع امام جمعه تهران بودند در مسجد ابوذر تهران مورد سوء قصد گروه فرقان قرار می گیرند که منجر به مجروحیت شدید ایشان و جانبازی از ناحیه دست راست می شود.

بعدها که حضرت آیت الله خامنه ای به سمت ریاست  جمهوری ایران اسلامی انتخاب می شوند شهید علیرضا عربی که آنوقت عضو رسمی سپاه بود  طی نامه ای به محضر ایشان ، درخواست می نماید پزشکان عصب دست وی را قطع و به دست آیت الله خامنه ای پیوند بزنند . این نامه پس از وصول به دفتر رئیس جمهور وقت (حضرت آیت الله خامنه ای)  پاسخی به این شرح دریافت می نماید:

 برادر عزیز علیرضا عربی : از نامه پرشور و احساستان خطاب به ریاست محترم جمهوری سپاسگزارم. به استحضار می رسانم حال ایشان بحمدالله خوب است و به خواست خدا ی توانا بزودی سلامت کامل خود را باز خواهند یافت . برایتان آرزوی سلامت وسعادت دارم .به امید پیروزی

معاون رئیس دفتر ریاست جمهوری در امور روابط عمومی


  تصویرنامه شهید علیرضا عربی( دستخط خود شهید) و تصویر پاسخ دفتر ریاست جمهوری تقدیم می گردد



معلم شهید مهدی رفتاری عازم جبهه بود . خانواده هم اورا تا مشهد همراهی می کردند. درحرم امام رضا نشسته بود و فرزند چندماهه خود را در آغوش داشت . یکی از دوستانش او را دید و با اشاره به چهره معصوم فرزندش گفت : توچطور دل از این بچه بر می کنی ؟ شاید برنگردی ! مهدی رفتاری فورا بچه را روی دست گرفت و به طرف حرم بالا برد وگفت : این هم فدای اسلام!

لام

شهید سید جواد پروانه جلیلی از شهدای واحد تخریب لشکر 5نصر است .عملیات کربلای 1و آزاد سازی مهران یادآور جانفشانی این شهید بزرگواراست .وی به اتفاق تنی چند از همرزمانش در واحد تخریب ،در حالی که  انبوه  مین های خنثی شده ضد نفر ، ضد تانک و سایر مهمات منفجره را از خط مقدم به عقبه منتقل می کرد به شهادت رسید. دوستانش می گویند سید جواد سوار بر تویوتای لندکروزحامل مین ها (که تمامی حجم بار عقب تویوتا را شامل می شد ) به طرف عقبه خط در حرکت بود که ناگهان خمپاره دشمن به لندکروز اصابت نموده که در نتیجه تمامی خرج مین ها و مواد قابل انفجار ،منفجر می شود . شدت انفجار به حدی بوده است که از تویوتا ی لندکروز به جز قسمت کوچکی از سپر آن باقی نمی ماند و پیکرپاک سرنشینان آن از جمله شهید بزرگوار سید جواد پروانه جلیلی بر اثر شدت انفجار کاملا پودر می شود و فضای مقدس منطقه مهران را عطر آگین می کند و چند روزبعد مردم فردوس تنها تمثال مبارک شهید را تشییع می کنند.


امشب خرابم !

خیلی خراب!.....بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی .

دیشب رفته بودم نماز مغرب وعشا مسجد جامع اسلامیه

اونجا اصغر رو دیدم ....خیلی آدم باحالیه  .....از غواصان والفجر 8

صدای گرمی داره .... از اون مداح هاست که بعداز جنگ خیلی کم خونده ولی صداش هنوزم آسمونیه !

یادش بخیر اواخر خرداد 67دعای کمیل خونه شهید علی لطفی .دو روز بعداز شهادت شهید هادی جوادی ......چه حالی داشت ... سیل اشک بود که روی صورت بچه ها می دوید.....

درست یادمه مردها توی زیر زمین خانه بودند و خواهران طبقه همکف .بچه ها از جبهه برگشته بودند ...بوی غریبی و حسرت بسته شدن راه شهادت داشت همه را می کشت ....هادی جوادی شجاع هم به خیل شهدا پیوسته بود .... مگه می شد گریه نکرد.

همه نشسته بوند وبرق ها خاموش ...فقط یه فانوس روشن بود جلوی اصغر....همه منتظر بودند اصغر دهان باز کنه تا عقده های دلشون رو خالی کنند ....خیلی سخت بود فراق شهدا..... جانسوز بود جانسوز....

فضا تاریک بود . یه نورضعیف هم از پنجره زیر زمین به اصغر می تابید....اصغر نتونست نشسته بخونه .....بلند شدبه دیوار تکیه دادو بی مقدمه دل همه رو آتیش زد:

مو کز سوته دلانم چون ننالم

مو کز بی حاصلانم چون ننالم

نشسته بلبلان با گل بنالند

موکه دور از گلانم چون ننالم

.......

.......

امشب خیلی خرابم!....

هنوز طنین هق هق گریه ها و فریاد ناله ها و سوز مناجات اصغر توی گوشمه ...

ای کاش اون نواها توی شهرما ادامه داشت !......

موکز سوته دلانم......


یادش بخیر !

تعطیلات  نوروز 1363   من سال سوم دبیرستان بودم وبه اتفاق چند نفر از دوستام یه اردوی پیاده روی راه انداخته بودم به مسافت 15کیلومتر . از فردوس تا ارتفاعات معروف "چهوش"(طرف بشرویه). خیلی خوش گذشت جاتون خالی بود.اینم یه عکس از صرف صبحانه که خیلی بهمون حال داد.

خوبه قبل از اینکه خاطره اصلی رو براتون تعریف کنم افراد داخل عکس را معرفی کنم :

افراد از راست: 1- آقای عصاریان(که الان شغل آزاد دارند) 2- آقای رضایی زال (رییس آموزشکده فنی )3-شهید محمود بیکی زاده4-آقای عباس جرجانی (فکرکنم الان معاون اداره کل صنایع استان هستند)5-آقای وحید والهی (توی هلال احمر استان خراسان رضوی شاغلند)6-آقای مصباحی (شاغل در اداره آبفای مشهدند)7-خودم 8-آقای خبیری (شغل آزاد دارند)

اما خاطره ای را که می خوام براتون بگم مربوط به بسیجی دلاورشهید محمود بیکی زاده است(نفر سوم از راست).

واقعا انسان عجیبی بود هم شجاع ودلاور وهم مظلوم .

یادش بخیر شب ها توی پایگاه شهید دادرس جوان تا صبح نگهبانی می دادیم و چه حالی هم داشتیم . من اکثرا پاسبخش می بودم و گاهی اوقات هم گشت سیار.محمود خیلی به مزار شهدا علاقه داشت .اکثر اوقات با  موتور سوزوکی - که مال باباش بود – من رو هم سوار می کرد و دونفری می رفتیم بهشت اکبر.....چه حالی می داد!

یه شب توی پایگاه حال عجیبی به ما دست داده بود انگار حضور شهدا را توی پایگاه حس می کردیم .محمود نگهبان بود و من پاسبخش . رفتم بهش سری بزنم. چشاش پر اشک بود بهش گفتم چی شده محمود آقا؟

بی مقدمه گفت : حسین آقا فردا صبح بریم بهشت اکبر ؟!  ومن هم از خدا خواسته گفتم :باشه ساعت 8صبح بیا دنبالم.

اونشب تا صبح توی پایگاه بیدار بودیم و صبح بعد از تحویل اسلحه ها به بسیج هرکدوم به خونه هامون رفتم تا ساعتی بخوابیم.

ساعت 8صبح مادرم منو بیدار کرد وگفت : محمدحسین بلند شو آقای بیکی زاده درب منزل کارت داره . خیلی سختم بود بلند شم. شب تا صبح بیدار بودم .به هر زحمتی بود بلند شدم و تلو تلو خوران به درب منزل رفتم  و وقتی با چهره بشاش محمود مواجه شدم تازه یادم اومد چه قراری باهاش داشتم!

با کسلی و بی حالی بهش گفتم چند لحظه منتظرم بمونه تا حاضر شم و بعدش هم راه افتادم توی خونه . خیلی خوابم می اومد حقیقتش می خواستم بهش بگم قضیه رفتن به مزار شهدا رو کنسل کنیم اما روم نشد مخصوصا وقتی با لبخند بانشاطش روبرو شدم .

داخل اتاق که رسیدم تشک ولحاف بد جوری نگاهم می کردن!  یه لحظه نشستم که جوراب هام رو بپوشم اما نمی دونم چی شد که دیگه نفهمیدم .....

وقتی بیدار شدم ساعت 11گذشته بود مثل برق از جا پریدم و رفتم درب خونه...امااثری از محمود نبود. خیلی خودم را سرزنش کردم با خودم گفتم چه جوری می خوام تو صورتش نیگا کنم؟!

اما محمود آقا تر از اون بود که غفلت و تقصیر من رو به رخم بکشه ....بعدها دیگه نتونستم مستقیم توی چشاش نیگاه کنم. اما محمود هیچوقت این بی .....من را به رخم نکشید حتی یه دفعه هم بهم نگفت.خیلی آقا بود!

محمود توی عملیات کربلای  پنج به سفر آسمان رفت و من جاموندم . موقع تشییع جنازش من جبهه بودم و در فردوس نبودم .

 اون موقع ها یه دوربین ویدیویی دست امور تربیتی آموزش و پرورش بود که از اعزام رزمنده ها و تشییع جنازه شهدا فیلم می گرفت .وقتی به فردوس رسیدم رفتم امور تربیتی و خواهش کردم فیلم تشییع جنازه محمود بیکی زاده را برام نشون بدن .

با خودم می گفتم : محمود جان! بعداز اون جریان کوتاهی من دیگه نتونستم توی چشات نیگا کنم حالا می خوام بعداز شهادتت  یه دل سیر ببینمت!

تلویزیون روشن شد و فیلم تشییع جنازه رو نشون می داد و من از پشت پرده اشک جنازه شهدا را یکی یکی زیارت می کردم تا نوبت به جنازه  محمود رسید. کادر فیلم از پایین پای محمود شروع شد و به طرف بالاتنه اش  حرکت می کرد. قلبم به تپش اومده بود تا چند لحظه دیگه می تونستم چهره آقا محمود را ببینم.اما.......

باورش خیلی سخت بود از سر محمود به جز یه تیکه موی سر چیزی باقی نمونده بود .............

محمود بازم راضی نشد از نگاه نافذش خجالت بکشم. ایول آقا محمود! .....واقعا آقایی !